آخرین روز بود که همه چیز تمام شد...
گرما پر...
دانشگاه پر...
غربت پر...
اشک پر...
دلتنگی...
دلتنگی نپر...
دلتنگ میشم. از همین الان دل تنگم...
واسه خندیدن ...
واسه شروع کردن... واسه هیچی...
و واسه همه چیز هایی که بود هست و می خواد باشه...
تمام شد ولی باز شروع می شود...
کاشکی آدم ها این قدر راحت دل بسته نمی شدن.دلبستگی به یه درخت گرفته تا میز و صندلی و آدم ها...
اصلا همش تقصیر اونا هست ...
واسه چی این قدر می مونن که تو نتونی بری؟؟؟
ولی خوب دلتنگی هم پر...
البته 1 ماه طول میکشه تا بالش باز بشه و بپره...
مترسک گفت:
گندم تو گواه باش مرا برای ترساندن آفریدند...
اما من تشنه عشق پرنده ایی بودم که سهمش از عشق من گرسنگی بود...
شروع می شود یک دو سه حرکت ...
همه آماده شروع کنید...
شروع شروع شروع...
کاش می شد شروع کرد. از یه جایی با یه کسی تا یه چیزی...
می خوام شروع کنم بدون حرف بدون بهانه بدون نگاه بدون...
تو...
همه جای دنیا تو هر لحظه اون یه اتفاقی داره شروع میشه واسه شروع یه اتفاق دیگه.
کاش میشد شروع کرد بدون بهونه بدون نگاه بدون حرف و بدون شروع اتفاق ها...
خسته شدم از گفتن از حرف زدن و هنوز شروع نکردم
یه اتفاق را...
خوابها شروع میشن و به کابوس میرسن...
حرفها شروع میشن و به دلتنگی میرسن...
نگاه ها شروع میشن و به اشک میرسن.
اصلا بی خیال...
نه شروع میکنم...
نه شروعی می خوام....
به یاد هیچ نقشه ای نخواهد ماند
خیابانهایی
که در آن نفس می کشیم
نه سرک های سوخته ی "غزنین"
نه سنگفرش های تاریک "مسکو"
نه حتی این شهر
فرقی نمی کند کجا دستانم را میان انگشتانت می فشاری
و به لبهایم خیره می مانی؟
فرقی نمی کند
کجا
کنار چه رنگ پرچمی
می ایستی
سردت می شود
و دو پیاله قهوه ی داغ سفارش می دهی؟
چشم هایم را می بندم
گلویت
بوی خون تازه می دهد
کنار هر ساحل که می رسیم
زخم هایم را می شویم
و گلویت
هر روز
بوی خون تازه می دهد
فرقی نمی کند
نه این نقشه ها به یادمان خواهند آورد
نه این پرندگان گرسنه چشم
که بوسه هایمان را
میان خود تقسیم می کنند
و در باد ها گم می شوند
فرقی نمی کند
تنها می خواهم
لبهایم
برگلویت بمانند
گلویت
که بوی خون تازه می دهد هر روز.
گلویت
که در حافظه ی هیچ کتاب تاریخی نخواهد ماند.
گلویت
که لبهای من
زبان من
که بوی خون تازه می دهد هر روز.
نمی دونی از کجا شروع میشه داری راهت رو میری که یهو چشماتو باز می کنی و میبینی تو حصار اجبار محاصره شدی باید قبول کنی باید بپذیری باید کنار بیای هی دست و پا میزنی و میگی نه من کم نمیارم مقاومت می کنم جلوش میایستم اما خودتو به در و دیوار هم که بکوبی باز نمیشه و آنچنان ضربه فنی میشی که نمیتونی تشخیص بدی از کجا خوردی. یاد مدرسه افتادم کلاس نقاشی.آرزوها و رویاهامو با حوصله و شوق می کشیدم جعبه مداد رنگی رو برمی داشتم و رنگ دلخواهمو انتخاب می کردم نقاشی تموم میشد و بعد معلم اونو خط میزد و اسمش رو میذاشت نمره. عددی که پای خیلی چیزها باید باشه تا مثلا اعتبار داشته باشه تا درجهی اهمیتش مشخص شه. لعنت به هر چی نمره و عدده به هر چی منطقه دست و پاگیره. چه غصهی سنگینی رو دلم می نشست وقتی نقاشی رو که با هزار زحمت کشیده بودمش با یه خط و یه عدد خراب میشد. اونقدر انرژی داری که دلت میخواد تا ته دنیا یه نفس بدوی که دلت میخواد گاهی فقط پیاده باشی و حرکت کنی که دلت می خواد جایی باشی که می خوای اما باز اجبار دست و پاهاتو میبنده باید طبق اصول رفتار کرد باید طبق شرایط عمل کرد شرایط شرایط شرایط. حتی نباید بپرسی چرا من که اختیار دارم من که توانایش رو دارم من که می تونم این راهو برم هیچی نگو هیچی نپرس فقط بپذیر اینجوری همه بهت میگن به به چه آدم سازگاری به به چه آدم بسازی. مربی رانندگی ام خیلی ازم شکایت داره میگه چرا اینقدر حواسپرتم. یه حواسپرتی مساویه با یه حادثه. دلم میخواد بهش بگم کاش میشد حواس پرت بود این روزها دلم حواسپرتی می خواد و یه تصادف درست و حسابی این روزها دلم حادثه می خواد یه غافلگیری.