چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

بی عنوانم...

میدونین گاهی وقتها آدمها از بعضی مشکلات یه غول میسازن. بعد هر روز واسشون بزرگتر میشه این قدر بزرگ که یه دفعه نگاه میکنی میبینی تمام زندگیت و وقتت و همه وجودت شده فکر کردن به این مشکل. بعد مثل یه بادبادک میترکی. جوری که صداش دنیا رو بر میداره. ولی من یه کاری کردم قبل از ترکیدنم.رفتم... 

 رفتم وسط ماجرا ایستادم و بهش نگاه کردم. دیدم نه ه ه ه ... 

از این خبر ها نیست که. مشکل این قدر ساده بود که حتی ورق یه جور برگشت که چیزی بهتر اون چیزی که با این مشکل از دست داده بودم به دست آوردم. همیشه از مواجه با مشکل میترسیدم. و حالا چند وقت یاد گرفتم صورت مسئله رو پاک نکنم بلکه برم تو دلش و حلش کنم. حداقل اگه چیزی هم از دست بدم یه چیز خیلی بزرگ به دست میارم اونم  

آرامش روحی هست. راستی یه چند وقت هست یه جمله خیلی روی ریل مغزم داره راه میره...  

کسی که خوابیده میشه بیدارش کنی ولی کسی که خودش به خواب زده هرگز...

میس بریل...

هر داستان که می‌خوانی، چیزی از شخصیت(‌ها) درونت حل می‌شود، یا گاهی ته‌نشین می‌شود. از این یکی بیشتر، از آن یکی کمتر. این یکی همیشه توی گوش‌ات نجوا می‌کند، حرف زدن‌ات را مال خودش می‌کند، نگاه‌ات را روی چیزهایی که خودش می‌خواهد می‌چرخاند. آن یکی گوشه‌ای می‌نشیند و منتظر می‌ماند تا بروی سراغش را بگیری، تا برایت سورپرایز بسازد، تا وقتی به آن گوشه‌ها سرک می‌کشی دست‌اش را تکان دهد و بهت لبخند بزند از سر آشنایی. دور و برت را پر می‌کنند. با چندتاشان هم‌خانه می‌شوی و هم‌سفره. بقیه همسایه‌هایت می‌شوند. با بقیه هم هم‌وطنی. این همه آدم توی دنیای به این کوچکی که ذهن توست. می‌ترساندت گاهی، ولی اغلب آرام‌ات می‌کند. سرخوشی از این که این همه منم.

حالا اگر یک نفر تازه‌وارد آنجا ببینی چه؟ تازه‌وارد؟ نه. یک نفر که تا به حال ندیده‌ای. آنجا بوده، یک گوشه‌ای همین نزدیکی‌ها، و سال‌ها از کنارش رد شده‌ای و گاهی حتی سلام‌اش را جواب داده‌ای، ولی ندیده‌ای‌اش. حالا یک آن سرت را بالا می‌آوری و در چشم‌های کسی که جلویت ایستاده آشنایی‌ِ دیرینه‌ای را می‌بینی. نمی‌ترسی؟

امروز داستان «میس بریل» را سر کلاس تحلیل می‌کردیم. داستان پیردختری که معلم است و از تمام دنیا فقط یک شال خز دارد و غرورش را. نقطه‌ی عطف زندگی‌اش بعد از ظهر شنبه‌هاست، که خز را روی دوش می‌اندازد و می‌رود در پارک شهر می‌نشیند آدم‌ها را نگاه می‌کند و دزدکی به حرف‌هایشان گوش می‌دهد. بعد هم توی راه برگشت، از قنادی سر راه، یک کیک می‌خرد و به این هیجان دل‌خوش است که آیا این بار توی این کیک بادام هست؟ اگر هست، خوشی‌اش کامل است؛ و اگر نیست، باید صبر کند تا هفته‌ی بعد.

آن‌قدر روی تنهایی این زن تاکید کردم، آن‌قدر روی ترس‌اش از ارتباط با آدم‌های دور و بر حرف زدم، که یک لحظه به خودم شک کردم. تنهایی؟ ترس؟ ترس کی؟ از چی؟ درست همان لحظه، میانه‌ی کلاس، وسط توصیف زنی که روی نیمکت پارک نشسته و آدم‌ها را نگاه می‌کند، چهره‌ی آشنایی را دیدم که آرام آمد کنار میس بریل نشست، کیف‌اش را باز کرد، روزنامه ای بیرون آورد و مشغول خواندن شد. گاهی سرش را بلند می‌کرد و به سر و صدای کسانی که رد می‌شدند توجهی می‌کرد. گاهی هم دفترچه کوچکی از کیف‌اش بیرون می‌کشید و چند خطی می‌نوشت و بعد چشمان‌اش را توی پارک می‌دواند دنبال آدم‌ها. جمعه بود. پارک آزادی شیراز. مثل خیلی جمعه‌ها و روزهای دیگر. روی همان نیمکت روبه‌روی میدان وسط پارک. میس بریل با آن شال خزش، و من با روزنامه‌ام. دیدم میس بریل به من نگاهی انداخت، ولی چیزی مانع شد که سر صحبت را باز کنیم. تنهایی؟ ترس؟ ترس کدام‌مان؟

من هنوز هم آن دفترچه را دارم. «آدم‌ها مثل آبشار از پله‌ها پایین می‌آیند، و رد می‌شوند از کنار عقاب پیر وسط میدانِ پارک که بال‌هایش تا ابد گشوده کرخت مانده و جیغی از ته گلوی‌اش خفه شده است بدون اینکه نگاهش کنند.»

آنجا، درست وسط کلاس، میس بریل از کنارم رد شد و رفت ته کلاس نشست؛ لبخندی زد و سرش را به علامت سلام پایین آورد. نمی‌دانم چند نفر متوجه شدند که سرم را به احترام او پایین آوردم. نمی‌دانم چند نفر لرزه‌ای که بر اندام‌ام افتاد را دیدند. ولی تا آخر کلاس، زیر نگاه خیره‌ی آن زن، هر چه درباره‌ی او می‌گفتم تکه‌ای از وجود خودم بود که نمایان می‌شد.

میس بریل حداقل چند روزی مهمان من خواهد ماند. مطمئن‌ام بعداً هم جای دوری نمی‌رود. همین نزدیکی‌ها خواهد بود. جایی که هنوز صدای گریه کردن‌اش را توی تنهایی‌اش بشنوم.

این منم...

این منم گمشته ای حیران که دیوانه ی بی نهایتی ست افسوس که سر خورده ام به اعماق گودالی چهار حرفی

د

ن

ی

ا

من انسانم تبعیدی همیشگی فاصله ها و محکوم به زنجیر قید و بندها من انسانم با وجدانی وحشی که پیشه اش خودآزاری ست.

سخره...

باز هم همون مشکل همیشه... 

شروع یه پست...  

این دفعه خیلی غمگینم... 

غمگین تر از همیشه... 

نمی دونم میتونید جای من باشید یا نه... 

یکی باهات یه شوخی میکنه... 

همه احساسات به بازی گرفته میشه و در آخر میگه ببخشید...

فقط یه شوخی بود ، و فقط خودم رو دیدیم... 

احساس خودم دیدم و فقط... 

تو هیچ... 

تو و احساس و وجود تو هیچ... 

هیچ... 

هییییییییچ چ چ چ چ چ ............... 

دارم کپک زدن مغز آدم ها رو میبینم... 

آخه پس کی می خواین این تفاله های ذهنتون رو بذارید بیرون از زندگیتون؟ 

یه کم اگه به خودم نگاه کنم می فهمم که زندگیم فقط همین شده... 

خسته شدم از بس نا امید نشدم و همه دست و پاهام گرفتن و کشیدنم پایین... 

این قدر محکم که صدای پکیدن مغزم داره اطرافم کر میکنه... 

بسه دیگه...

تفاله...

دوردست های سفید را دیدم

تفاله های ذهنم

بر باد رفت

باز هم در این خلا

اشتباهی جان گرفته اند سایه ها...