آدم گاهی وقت ها فکر میکنه در اوج خوشبختی هست و کم کم بدون اینکه بفهمه میبینه که دیگه اون اوج خوشبختی واسش عادی شده...
اون وقت میفهمه که دوچار روز مرگی شده. و اون موقع هست که به فکر می افته تا یه خوشبختی جدید وارد زندگیش کنه و کم کم...
اون موقع هست که اگه یکی به زندگی طرف نگاه کنه با خودش میگه عجبا...
عجبا که این آدم ها چه زیاده خواه هستند و چه تنوع طلب...
ولی دریغ از اینکه کسی نیست بفهمه که این تنوع طلبی نیست و زیاده خواهی نیست بلکه به دنبال خوشبختی بیشتر بودن هست...
اشتباه هست؟؟؟
هر شروعی پایانی دارد...
و پایان مرحله دیگری از زندگی من هم نه چندان خوش بود...
جشن فارغ التحصیلی برگزار شد و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت...
این ۲سال متفاوت بود با همه مرحله های دیگر!
تجربه ها کسب شد و خوب و بد دیدم. یاد گرفتم چطور و به چه کسانی باید اعتماد کرد. که اصولا اصلا نباید به هیچ کس اعتماد کرد.
انسانهای اطرافم زجر آور بودند. طبل های تو خالی که فقط نقش بازی میکنند و صدای خوششان گوش عالم را کر کرده...
انسانهایی که با ادکلن و آرایش بوی تعفن وجودشان را پاک میکنند که البته فکر میکنند که پاک شده و بی خبر از اینکه بوی بد با اینها از بین نمیرود...
و چه حیف احساس پاکم که دل خوش به این آدمها بود بی خبر از اینکه شاید کسی مثل من نگاه کند و شاید وجود مرا مثل وجود متعفن آنها بداند که ای کاش زودتر میفهمیدم و افسوس که فرصت ها زود از کف میروند...
ولی باز هم آغاز میکنم و باز به پایان میرسانم و بزرگ میشوم با اینکه میدانم باید زجر کشید و بزرگ شد.
چون من انسان طالب زجر هستم و بودم و خواهم بود...