چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

روز مرگی...

آدم گاهی وقت ها فکر میکنه در اوج خوشبختی هست و کم کم بدون اینکه بفهمه میبینه که دیگه اون اوج خوشبختی واسش عادی شده... 

اون وقت میفهمه که دوچار  روز مرگی شده. و اون موقع هست که به فکر می افته تا یه خوشبختی جدید وارد زندگیش کنه و کم کم... 

اون موقع هست که اگه یکی به زندگی طرف نگاه کنه با خودش میگه عجبا... 

عجبا که این آدم ها چه زیاده خواه هستند و چه تنوع طلب... 

ولی دریغ از اینکه کسی نیست بفهمه که این تنوع طلبی نیست و زیاده خواهی نیست بلکه به دنبال خوشبختی بیشتر بودن هست... 

اشتباه هست؟؟؟

THE END

هر شروعی پایانی دارد... 

و پایان مرحله دیگری از زندگی من هم  نه چندان خوش بود... 

جشن فارغ التحصیلی برگزار شد و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت... 

این ۲سال متفاوت بود با همه مرحله های دیگر! 

 تجربه ها کسب شد و خوب و بد دیدم. یاد گرفتم چطور و به چه کسانی باید اعتماد کرد. که اصولا اصلا نباید به هیچ کس اعتماد کرد.  

انسانهای اطرافم زجر آور بودند. طبل های تو خالی که فقط نقش بازی میکنند و صدای خوششان گوش عالم را کر کرده... 

انسانهایی که با ادکلن و آرایش بوی تعفن وجودشان را پاک میکنند که البته فکر میکنند که پاک شده و بی خبر از اینکه بوی بد با اینها از بین نمیرود... 

و چه حیف احساس پاکم که دل خوش به این آدمها بود بی خبر از اینکه شاید کسی مثل من نگاه کند و شاید وجود مرا مثل وجود متعفن آنها بداند که ای کاش زودتر میفهمیدم و افسوس که فرصت ها زود از کف میروند... 

ولی باز هم آغاز میکنم و باز به پایان میرسانم و بزرگ میشوم با اینکه میدانم باید زجر کشید و بزرگ شد.  

چون من انسان طالب زجر هستم و بودم و خواهم بود...