هر داستان که میخوانی، چیزی از شخصیت(ها) درونت حل میشود، یا گاهی تهنشین میشود. از این یکی بیشتر، از آن یکی کمتر. این یکی همیشه توی گوشات نجوا میکند، حرف زدنات را مال خودش میکند، نگاهات را روی چیزهایی که خودش میخواهد میچرخاند. آن یکی گوشهای مینشیند و منتظر میماند تا بروی سراغش را بگیری، تا برایت سورپرایز بسازد، تا وقتی به آن گوشهها سرک میکشی دستاش را تکان دهد و بهت لبخند بزند از سر آشنایی. دور و برت را پر میکنند. با چندتاشان همخانه میشوی و همسفره. بقیه همسایههایت میشوند. با بقیه هم هموطنی. این همه آدم توی دنیای به این کوچکی که ذهن توست. میترساندت گاهی، ولی اغلب آرامات میکند. سرخوشی از این که این همه منم.
حالا اگر یک نفر تازهوارد آنجا ببینی چه؟ تازهوارد؟ نه. یک نفر که تا به حال ندیدهای. آنجا بوده، یک گوشهای همین نزدیکیها، و سالها از کنارش رد شدهای و گاهی حتی سلاماش را جواب دادهای، ولی ندیدهایاش. حالا یک آن سرت را بالا میآوری و در چشمهای کسی که جلویت ایستاده آشناییِ دیرینهای را میبینی. نمیترسی؟
امروز داستان «میس بریل» را سر کلاس تحلیل میکردیم. داستان پیردختری که معلم است و از تمام دنیا فقط یک شال خز دارد و غرورش را. نقطهی عطف زندگیاش بعد از ظهر شنبههاست، که خز را روی دوش میاندازد و میرود در پارک شهر مینشیند آدمها را نگاه میکند و دزدکی به حرفهایشان گوش میدهد. بعد هم توی راه برگشت، از قنادی سر راه، یک کیک میخرد و به این هیجان دلخوش است که آیا این بار توی این کیک بادام هست؟ اگر هست، خوشیاش کامل است؛ و اگر نیست، باید صبر کند تا هفتهی بعد.
آنقدر روی تنهایی این زن تاکید کردم، آنقدر روی ترساش از ارتباط با آدمهای دور و بر حرف زدم، که یک لحظه به خودم شک کردم. تنهایی؟ ترس؟ ترس کی؟ از چی؟ درست همان لحظه، میانهی کلاس، وسط توصیف زنی که روی نیمکت پارک نشسته و آدمها را نگاه میکند، چهرهی آشنایی را دیدم که آرام آمد کنار میس بریل نشست، کیفاش را باز کرد، روزنامه ای بیرون آورد و مشغول خواندن شد. گاهی سرش را بلند میکرد و به سر و صدای کسانی که رد میشدند توجهی میکرد. گاهی هم دفترچه کوچکی از کیفاش بیرون میکشید و چند خطی مینوشت و بعد چشماناش را توی پارک میدواند دنبال آدمها. جمعه بود. پارک آزادی شیراز. مثل خیلی جمعهها و روزهای دیگر. روی همان نیمکت روبهروی میدان وسط پارک. میس بریل با آن شال خزش، و من با روزنامهام. دیدم میس بریل به من نگاهی انداخت، ولی چیزی مانع شد که سر صحبت را باز کنیم. تنهایی؟ ترس؟ ترس کداممان؟
من هنوز هم آن دفترچه را دارم. «آدمها مثل آبشار از پلهها پایین میآیند، و رد میشوند از کنار عقاب پیر وسط میدانِ پارک که بالهایش تا ابد گشوده کرخت مانده و جیغی از ته گلویاش خفه شده است بدون اینکه نگاهش کنند.»
آنجا، درست وسط کلاس، میس بریل از کنارم رد شد و رفت ته کلاس نشست؛ لبخندی زد و سرش را به علامت سلام پایین آورد. نمیدانم چند نفر متوجه شدند که سرم را به احترام او پایین آوردم. نمیدانم چند نفر لرزهای که بر اندامام افتاد را دیدند. ولی تا آخر کلاس، زیر نگاه خیرهی آن زن، هر چه دربارهی او میگفتم تکهای از وجود خودم بود که نمایان میشد.
میس بریل حداقل چند روزی مهمان من خواهد ماند. مطمئنام بعداً هم جای دوری نمیرود. همین نزدیکیها خواهد بود. جایی که هنوز صدای گریه کردناش را توی تنهاییاش بشنوم.
salam 2ste khooobam apam sar bezani khosh hal misham bay
thanks