چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

انتظار....

از وسط های هفته بود که همین جور هی چپ میرفتم راست میومدم یه چیزی میزاشتم تو چمدونم بعد دوباره بر میداشتم... 

دلم واسه ... تنگ شده... 

مامانم میگه شدی انگار اولین روزی که میخواستی بری اول دبستان... 

اولین بار ۱۸ بار توی ۳ روز لباسام تنم کردم و هی ایستادم جلوی آینه...  

آخر کار هم یه روز دیر رفتم مدرسه. چون بعد از بازی توی کوچه که اومدم ایستادم جلوی کولر اونوقت بود که... 

الان یه آه گنده کشیدم یه آه ه ه  از ته دلم،  

مامانم وقی آه منو میشنوه میگه :چی شده؟باز دلت تنگ شده؟  

ای بابا چی کار از دستم بر میاد جز اینکه هی آه بکشم و هی منتظر باشم؟

دق کردن من...

دارم دق میکنم... 

از دست این زندگی، از دستم خودم، از دست این شهر ، از دست... 

اصلا چرا من باید دختر باشم؟؟؟؟ کی گفته؟ 

وایسا ببینم اصلا این خدا چطور میتونه و به خودش حق میده که بگه کیا دختر باشن کیا پسر؟ 

گله دارم! 

شکایت دارم! از دست همه... 

حتی خودم... 

آخه چرا من باید اینجور زندگی کنم؟ کی گفته؟ مگه نه اینکه ما اختیار داریم و زندگی جبر نیست؟ 

پس این چیه؟ 

دلم میخواست یه کوله پشتی داشتم... 

توش یه چند تا لباس میزاشتم با هر چی پول دارم... 

اون وقت راه میوفتادم میرفتم... 

میرفتم که... 

اصلا بی خیال کی اهمیت میده من چی می خوام؟ کی هستم؟  

هرچی هم که بشه ته تهش میگن این حرفارو نزن  

حتما خواست خدا بوده... 

ولی یه چیز هایی یا یه کارایی هم میتونم انجام بدم که هیچکس نتونه بگه چرا؟ کجا؟ واسه چی؟ این کارا رو نکنیا زشته از یه دختر بعیده... 

اصلا میرم ته دنیا میشینم رو تختم همون که بهش میگم ... 

اینقدر میشینم تا دق کنم... 

 

این که دیگه به کسی ربطی نداره مگه نه؟

لج بازی ی ی ی ی....

تا حالا شده بخوای بخوابی بد جوری هم مست خواب باشی؟ 

بعد یه دفعه همه دنیا باهات لج کنه... 

وای ی ی ی... 

پشت پنجره اتاقت یه بچه بشین جیغ بزنه و گریه کنه که چی؟ مامانش بهش پول نمیده یخمک بخره... 

بری یه داد بزنی سرش اونم فرار کنه بعد تا بخوای لالا کنی تو راهرو صدای دعوای ۲ تا همسایه بپیچه... 

این دفعه نمیشه داد زد باید ساکت باشی ، خفه بشی... تا اونا هر وقط خواستن ساکت بشن... 

بعد دوباره بخوای لالا کنی به این خیال که آخی ی ی  تمام شد حالا میخوابم یه خواب اساسی... 

که یه دفعه بابا جونت که همیشه کم، کم تا ۶ عصر میخوابیده ساعت ۳ تلوزیون دیدنش بگیره اونم فیلمی که تا حالا 100000 دفعه دیده... 

وقتی هم بگی بابا خوابم میاد میگه در اتاقت ببند... 

در میبندی و حالا... 

 این دفعه برق میره و کولر خاموش میشه... 

ای خدااااااا فقط خواست نیم ساعت بخوابم ... 

اون موقع هست که پا میشی یه جیغ میکشی اونم از نوع بنفش بنفش... 

و قیافت میشه مثل من...

من و من و من و...

همیشه تو موقعیت های مختلف دوست داریم یکی دیگه باشیم. یکی که بهتره. 

دوباره یه تصویر دیگه... 

ولی این بار سر زده نیومد. خودم خواستم بیاد. دارم یه تغییراتی میدم اساسی...  

چون خودمُ دوست ندارم. چون دیگه از این خود بی اراده خسته شدم. دعا کن واسم بتونم ... 

یا کریم های پشت پنجره هم دیگه فهمیدن چقدر خسته شدم دیگه هر روز صبح میان میگن واسم دعا میکنن و میرن بدون اینکه دیگه گندم هاشون بخورن... 

یه کاری که از این خودم راحت بشم...  

یه کار اساسی... 

وقتی هر روز صبح پا میشی و تو آینه به خودت نگاه میکنی میبینی ای بابا باز هم همون من تنفر انگیز، حالت از همه دنیا به هم میخوره... 

یه وقتی میرسه که دیگه مثل من یه پارچه روی آینه میندازی و عکسی که دوست داری میچسبونی روش... 

اون وقت دیگه هر روز صبح یه اه بزرگ نمیگی به خودت... 

مثل من و من و من و... 

 

اسباب بازی...

زمان اسباب بازی داشتم 

و حالا... 

خماری را در آینه سفر میکنم 

پاکی ام را دیگر نمی توان با لجن هم شست 

چون... سه تا ستاره خاموش 

 

*** 

من از رختخواب و آتشی  

نا بهنگام 

من از تخت خواب مردگان، پاک آمدم 

مردگان پاک ، مثل تو 

باور دیروز این بود 

مباز عشق به بازی 

عشق بازی است 

اسباب بازی من و تو 

با تابوت آتشی نابهنگام 

تا مرده ایی پاک 

با سه نقطه ناگفته... 

                                                                                          سایه

                                                          84/7/25

تصویر ذهنی...

چند روزه این تصویر ذهنی ولم نمی کنه یه دختر با یه لباس بلند سیاه از جنس حریر روی یه جاده خلوت می‌دوه، سبک، آزاد، رها ولی نگاهش سنگینه و یه جوری طلبکار. گاهی بهش حسودی می کنم البته دست خودم نیست ها. دلم می خواد مثل اون دستامو باز کنم و بدوم  حالا فکرشو بکن وقتی این نیازو تو خودت احساس می کنی تو یه خیابون شلوغ باشی حالا هر چقدر هم قدم هاتو تند برداری باز هم قانع‌ات نمی‌کنه اون وقته که اعصابت می‌ریزه بهم و البته گاهی یواشکی مثل دیوونه ها میری یه کوچه پس کوچه ای پیدا می کنی و شروع می کنی به دویدن بعد می‌بینی نه بابا پاهات هم رمق نداره هر چند میلت می کشه ولی حوصله‌ت نمیشه دیگه از اون بدتر وقتیه که پشت سرتو نگاه کنی و ببینی هه هه هه چند نفر وارد کوچه شدن و کنجکاوانه بهت نگاه می کنند. باید بهش بگم حداقل تو جاهای شلوغ سراغم نیاد صبر کنه برسم خونه. اصلا کسی می‌دونه این تصویر چی از جون من می‌خواد؟

یک شعر قدیمی من...

 تقدیم به مردم بم ... 

 گرد و غبار...  

کاش کسی زنده نبود 

و نمیدید که آن روز زمین  

پشت خمیازه خود انسان داشت... 

و همان انسان ها... 

زیر بیداری او خاک شدند 

کاش کسی زنده نبود  

و نمیدید که  تابیدن روز 

 بین دستان خدا پنهان شد... 

مادری سینه بر خاک لب کودک داشت 

پسری زیر یک تاقچه کاهگلی مدفون شد 

و کسی تا ابد تنها ماند... 

کاش کسی زنده نبود 

و نمیدید که در خواب همان انسانها 

یک عروسک در سکوت... 

همره دخترکی زیبا مرد 

 

                                                                               ۸۴/۲/۱۲