چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

:) :(

یه وقتهایی آدم همه لحظه های زندگی واسش گنگ میشه... 

روز اولی که این وبلاگ را راه انداختم و شروع کردم به نوشتن فکر نمیکردم به این مرحله از زندگی وارد بشم. میدونستم که یه روز اتفاق میوفته ولی... 

خیلی استرس دارم... 

نمیدونم تا حالا شده تو بیمارستان بستری بشین و ساعت ملاقات همش چشمتون به در اتاق باشه که کی میان دیدنتون؟ یا اینکه کی از شر اون اتاق و تخت راحت میشین؟ 

حالا دقیقا حال من هم همینجور شده... 

البته زندگی الان من شبیه بودن در اتاق اون بیمارستان نیست ولی چشم انتظاریم دقیقا همون حس هست...  

فکرم شده این که نکنه اتفاقی بیوفته... 

نکنه همون لحظه آخر کسی بیوفته بمیره... 

نکنه همه چیز خراب بشه... 

یه نفر یه قرص اعصاب به من بده لطفا.........................