باز هم همون مشکل همیشه...
شروع یه پست...
این دفعه خیلی غمگینم...
غمگین تر از همیشه...
نمی دونم میتونید جای من باشید یا نه...
یکی باهات یه شوخی میکنه...
همه احساسات به بازی گرفته میشه و در آخر میگه ببخشید...
فقط یه شوخی بود ، و فقط خودم رو دیدیم...
احساس خودم دیدم و فقط...
تو هیچ...
تو و احساس و وجود تو هیچ...
هیچ...
هییییییییچ چ چ چ چ چ ...............
دارم کپک زدن مغز آدم ها رو میبینم...
آخه پس کی می خواین این تفاله های ذهنتون رو بذارید بیرون از زندگیتون؟
یه کم اگه به خودم نگاه کنم می فهمم که زندگیم فقط همین شده...
خسته شدم از بس نا امید نشدم و همه دست و پاهام گرفتن و کشیدنم پایین...
این قدر محکم که صدای پکیدن مغزم داره اطرافم کر میکنه...
بسه دیگه...
سلام
آسمان روزی آبی خواهد شد...