چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

متنفرم ازت...

گاهی این قدر درگیر ذهن و افکارم میشم که واقعا درونش فرو میرم. 

گاهی اینقدر واقعی میشن که با اونا اشک میریزم و گاهی هم بلند میخندم. شوهرم میگه این به خاطر اینه که آدما مرز خیال و واقعیت را گم میکنن... 

ولی همیشه چه تو واقعیت و چه در خیال نمیتونم فراموش کنم همه بدی هات و همه پستی های تورو... 

ازت حالم به هم میخوره... 

گاهی آدما فکر میکنن که با کسی دوست هستن و بعد میبینن که چه احمقانه بوده... 

ای بابا طرفت حال به هم زن ترین آدم دنیا هست که میشناسی و بد تر از همه اینکه همه فکر میکنن که طرف آدم هست ولی تو میدونی که نیست ... 

کسی که 2سال باهاش هم درس و هم سفره بودی... 

اوووووووق... 

ازت متنفرم پـــــــــــــر...

هوای تاازه...

چه خوب است شروعی نو... 

و خوب تر تجربه ای جدید...

:) :(

یه وقتهایی آدم همه لحظه های زندگی واسش گنگ میشه... 

روز اولی که این وبلاگ را راه انداختم و شروع کردم به نوشتن فکر نمیکردم به این مرحله از زندگی وارد بشم. میدونستم که یه روز اتفاق میوفته ولی... 

خیلی استرس دارم... 

نمیدونم تا حالا شده تو بیمارستان بستری بشین و ساعت ملاقات همش چشمتون به در اتاق باشه که کی میان دیدنتون؟ یا اینکه کی از شر اون اتاق و تخت راحت میشین؟ 

حالا دقیقا حال من هم همینجور شده... 

البته زندگی الان من شبیه بودن در اتاق اون بیمارستان نیست ولی چشم انتظاریم دقیقا همون حس هست...  

فکرم شده این که نکنه اتفاقی بیوفته... 

نکنه همون لحظه آخر کسی بیوفته بمیره... 

نکنه همه چیز خراب بشه... 

یه نفر یه قرص اعصاب به من بده لطفا.........................

روز مرگی...

آدم گاهی وقت ها فکر میکنه در اوج خوشبختی هست و کم کم بدون اینکه بفهمه میبینه که دیگه اون اوج خوشبختی واسش عادی شده... 

اون وقت میفهمه که دوچار  روز مرگی شده. و اون موقع هست که به فکر می افته تا یه خوشبختی جدید وارد زندگیش کنه و کم کم... 

اون موقع هست که اگه یکی به زندگی طرف نگاه کنه با خودش میگه عجبا... 

عجبا که این آدم ها چه زیاده خواه هستند و چه تنوع طلب... 

ولی دریغ از اینکه کسی نیست بفهمه که این تنوع طلبی نیست و زیاده خواهی نیست بلکه به دنبال خوشبختی بیشتر بودن هست... 

اشتباه هست؟؟؟

THE END

هر شروعی پایانی دارد... 

و پایان مرحله دیگری از زندگی من هم  نه چندان خوش بود... 

جشن فارغ التحصیلی برگزار شد و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت... 

این ۲سال متفاوت بود با همه مرحله های دیگر! 

 تجربه ها کسب شد و خوب و بد دیدم. یاد گرفتم چطور و به چه کسانی باید اعتماد کرد. که اصولا اصلا نباید به هیچ کس اعتماد کرد.  

انسانهای اطرافم زجر آور بودند. طبل های تو خالی که فقط نقش بازی میکنند و صدای خوششان گوش عالم را کر کرده... 

انسانهایی که با ادکلن و آرایش بوی تعفن وجودشان را پاک میکنند که البته فکر میکنند که پاک شده و بی خبر از اینکه بوی بد با اینها از بین نمیرود... 

و چه حیف احساس پاکم که دل خوش به این آدمها بود بی خبر از اینکه شاید کسی مثل من نگاه کند و شاید وجود مرا مثل وجود متعفن آنها بداند که ای کاش زودتر میفهمیدم و افسوس که فرصت ها زود از کف میروند... 

ولی باز هم آغاز میکنم و باز به پایان میرسانم و بزرگ میشوم با اینکه میدانم باید زجر کشید و بزرگ شد.  

چون من انسان طالب زجر هستم و بودم و خواهم بود...

اینم از آخرش...

خب به همین سادگی 2سال گذشت... 

از اولین روزی که اومدم دانشگاه میدونستم که یه روزی باید این پست رو بذار.اینکه اعلام کنم 2سال دیگه از عمر من گذشت. البته با کلی خاطرات خوب و بد وبسیار بد و خیلی خیلی بسیار بد... 

واقعا این ترم آخر واسم سخت از دوستام جدا بشم. همیشه خودم رو عادت دادم که راحت دل بکنم ولی الان حتی از فکر کردن بهش هم گریه ام میگیره... 

دوست دارم دوباره مثل الان دور هم جمع بشیم و این دوره دنشجویی رو تکرار کنیم... 

همه زمانهایی که میگذرن تکرار نمیشن...  

و این خاطرات هست که اون زمان و اون لحظه هارو زنده میکنه...

مرگ – نوشته صادق هدایت

چه لغت بیمناک وشورانگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

آسمان لبخند می‌زند زمین می‌پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند... .

مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی ها کشمکش‌ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.

هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.

کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...

من باور دارم که...

باورها به رفتارهای ما جهت می‌دهند. انگیزه ما برای شروع کاری می‌شوند و می‌توانند ما را از انجام فعالیتی بازدارند. اعتقاد و ترویج باورهای مثبت، مثبت‌اندیشی را در زندگی نهادینه می‌کند. نهاده‌ها فردا شکوفا می‌شوند و به همین دلایل است که باید باورهای ساده خود را برای پیچیدگی‌های فردای زندگی جهت بدهیم تا کودکان‌مان به فردای بهتری نظر داشته باشند؛ جهتی روشن و مثبت نگر.
● من باور دارم
▪ که دعوا و جر و بحث دو نفر با هم به معنی اینکه آنها همدیگر را دوست ندارند، نیست و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنی اینکه آنها همدیگر را دوست دارند نیست.
▪ که هر چقدر دوست‌مان خوب و صمیمی باشد هر از گاهی موجب ناراحتی ما خواهد شد و باید به این خاطر او را ببخشیم.
▪ که دوستی واقعی به رشد خود ادامه خواهد داد حتی در دورترین فاصله‌ها.
▪ که ما می‌توانیم در یک لحظه کاری کنیم که برای تمام عمر قلب ما را به درد آورد.
▪ که زمان زیادی طول می‌کشد تا من همان آدم بشوم که می‌خواهم.
▪ که همیشه باید کسانی را که صمیمانه دوستشان دارم با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین باری باشد که آنها را می‌بینم.
▪ که ما مسوول کارهایی هستیم که انجام می‌دهیم، صرف‌نظر از این که چه احساسی داشته باشیم.
▪ که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم، او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
▪ که قهرمان کسی است که کاری را که باید انجام گیرد در زمانی که باید انجام گیرد، انجام می‌دهد، صرف‌نظر از پیامدهای آن.
▪ که گاهی کسانی که انتظار داریم در مواقع پریشانی و درماندگی به ما ضربه بزنند، به کمک ما می‌آیند و ما را نجات می‌دهند.
▪ که گاهی هنگامی که عصبانی هستم حق دارم که عصبانی باشم اما این به من این حق را نمی‌دهد که ظالم و بی‌رحم باشم.
▪ که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتی که داشته‌ایم و آنچه از آنها آموخته‌ایم بستگی دارد تا به اینکه چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.
▪ که همیشه کافی نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهی باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.
▪ که صرف‌نظر از اینکه چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به دلیل غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.
▪ که زمینه‌ها و شرایط خانوادگی و اجتماعی برآنچه هستم تاثیرگذار بوده‌اند اما من خودم مسوول آنچه که خواهم شد هستم.
▪ که نباید خیلی برای کشف یک راز کند و کاو کنم زیرا ممکن است برای همیشه زندگی مرا تغییر دهد.
▪ که دو نفر ممکن است دقیقا به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملا متفاوت را ببینند.
▪ که زندگی ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت به وسیله کسانی که حتی آنها را نمی‌شناسیم تغییر یابد.
▪ که گواهی‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایی که روی دیوار نصب شده‌اند برای ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
▪ که کسانی که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلی زود از دستم گرفته خواهند شد.
▪ که شادترین مردم لزوما کسی که بهترین چیزها را دارد نیست بلکه کسی است که از چیزهایی که دارد بهترین استفاده را می‌کند.

و در انتها...

و در انتهای هر شروع پایان است... 

و در اتهای این زندگی نیز پایانی است سخت / آسان... 

خودت انتخاب کن چگونه به انتها برسانی این شروع را... 

بعد از کلی تحمل گرما و بد بختی و آدم هایی تحملشون از این دو هم سخت تر بود ترم ۳ تمام شد. من موندم و ۱ ترم دیگه دانشگاه تا فارغ التحصیل بشم... 

آخرین شب با دوستام نشسته بودیم و یاد ترم یک میکردیم. ما آدما عادت داریم حسرت گذشته که رفته بخوریم.  

منم از این قاعده جدا نسیت. ولی این روزا هر چی میگذره بیشتر خوشحال میشم . 

آخه کم کم به هدف هام نزدیک تر میشم... 

هدف های شووووووم 

دلم میخواست واسه کارشناسی هم همین دوستایی که هستیم با هم یه جا قبول میشدیم. یعنی میشه؟ 

کاش بشه...

نزدیک است...

این روزها نزدیک بود... 

از روز اول که اومدم دانشگاه میدوننستم یه همچین روزی میرسه. 

یه روز گرم تابستان که میشه ترم ۳ دانشگاهت و یه دفعه یه اتفاق بزرگ تو زندگیت میوفته. یه اتفاقی که شاید حتی خیالش هم نمیکردی.  

ولی داره میوفته... 

تا حالا فکر کردی چه قدر سخته آدم یه راز داشته باشه؟ 

نمیدونم شاید ۲هفته دیگه بتونم بگم که رفتم خونه و برگشتم...