ترم ۳ دانشگاه هم کم کم رو به اتمام هست. خیلی ها مثل ماشین هایی که بنزینشون تموم شده دیگه کم حظور دارن. گاهی هم خیلی ها اصلا نیستن.
حس میکنم خودم هم کم کم دارم اینجور میشم.
هدفهام و آرزوهام کم رنگ شدن.
یاد ترم اول و روزهای اول به خیر...
دیگه حوصله نوشتن ندارم. نمیدونم تا حالا شده دستات خشک بشن و نتونی بنویسی...
حتی اسم خودت را...
الان این جور هستم...
البته بد نیست چند وقتی باز دستام بی حرکت بمونه...
اصلا بزار از سرما یخ بزنه...
خفه شدم از بس خفه کردم تمام عقده های درونیم را....
یک شتر ... یک قطار ... یک گاری ...
شاعری در اتاق انباری
شاعری خوش قیافه و محجوب
بی ریا ! مثل زیـــر شـــلـــــواری
شاعری گل ، ولی کمی بد قول
ظاهراً با کمی بدهکاری
عاشق ذکر و روزه و مسجد
عاشق سفره های افطاری
عاشق جشنواره و سکه
عاشق شعرهای درباری
شعرهای سفارشی... نقدی!
شعرهای جدید ِ تکراری
شعرهایی که جا نمی گیرد
توی قوطی ی ِ هیچ عطاری
....
شعرهای ِ غروب ِ ترمینال
بندرعباس و مشهد و ساری
با بلیتی به مقصد هر جا ـــ
ـــ که به پا می شود سمیناری ...
الغرض ! این رفیق ما می گفت :
من هم از روی فقر و ناچاری
مخلص ِ جشنواره ها هستم
مخلص ِ دوستان بازاری
می نویسم به نیّت سکه
مثل عبدالحسین انصاری
مثل او که ... که باز بیرون است !
[حتماً از کنگره خبر داری !!!]ـــ
ـــ : صندلی های خلوت سالن
پشت در، شاعران سیگاری
شاعران ِ مقدس ِ ریشی
البته ...! ریش های ِ ستاری
من هم از این به بعد مــی ریــشــم
توی این ریش های اجباری
به جناب رییس می گویم :
چه سری ! چه دُمی !! جه منقاری !!!
لابد او هم به بنده می گوید :
چه جوان ِ گلی ! چه رفتاری !
........
بعد هم می روم سراغ شعر
لای دیوان سعدی و ... آری
سعدی از توی شعر می گوید :
اصغر از کنگره خبر داری !!!؟؟؟
(( دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری ... ))
اصغر معصومی
میدونین گاهی وقتها آدمها از بعضی مشکلات یه غول میسازن. بعد هر روز واسشون بزرگتر میشه این قدر بزرگ که یه دفعه نگاه میکنی میبینی تمام زندگیت و وقتت و همه وجودت شده فکر کردن به این مشکل. بعد مثل یه بادبادک میترکی. جوری که صداش دنیا رو بر میداره. ولی من یه کاری کردم قبل از ترکیدنم.رفتم...
رفتم وسط ماجرا ایستادم و بهش نگاه کردم. دیدم نه ه ه ه ...
از این خبر ها نیست که. مشکل این قدر ساده بود که حتی ورق یه جور برگشت که چیزی بهتر اون چیزی که با این مشکل از دست داده بودم به دست آوردم. همیشه از مواجه با مشکل میترسیدم. و حالا چند وقت یاد گرفتم صورت مسئله رو پاک نکنم بلکه برم تو دلش و حلش کنم. حداقل اگه چیزی هم از دست بدم یه چیز خیلی بزرگ به دست میارم اونم
آرامش روحی هست. راستی یه چند وقت هست یه جمله خیلی روی ریل مغزم داره راه میره...
کسی که خوابیده میشه بیدارش کنی ولی کسی که خودش به خواب زده هرگز...
هر داستان که میخوانی، چیزی از شخصیت(ها) درونت حل میشود، یا گاهی تهنشین میشود. از این یکی بیشتر، از آن یکی کمتر. این یکی همیشه توی گوشات نجوا میکند، حرف زدنات را مال خودش میکند، نگاهات را روی چیزهایی که خودش میخواهد میچرخاند. آن یکی گوشهای مینشیند و منتظر میماند تا بروی سراغش را بگیری، تا برایت سورپرایز بسازد، تا وقتی به آن گوشهها سرک میکشی دستاش را تکان دهد و بهت لبخند بزند از سر آشنایی. دور و برت را پر میکنند. با چندتاشان همخانه میشوی و همسفره. بقیه همسایههایت میشوند. با بقیه هم هموطنی. این همه آدم توی دنیای به این کوچکی که ذهن توست. میترساندت گاهی، ولی اغلب آرامات میکند. سرخوشی از این که این همه منم.
حالا اگر یک نفر تازهوارد آنجا ببینی چه؟ تازهوارد؟ نه. یک نفر که تا به حال ندیدهای. آنجا بوده، یک گوشهای همین نزدیکیها، و سالها از کنارش رد شدهای و گاهی حتی سلاماش را جواب دادهای، ولی ندیدهایاش. حالا یک آن سرت را بالا میآوری و در چشمهای کسی که جلویت ایستاده آشناییِ دیرینهای را میبینی. نمیترسی؟
امروز داستان «میس بریل» را سر کلاس تحلیل میکردیم. داستان پیردختری که معلم است و از تمام دنیا فقط یک شال خز دارد و غرورش را. نقطهی عطف زندگیاش بعد از ظهر شنبههاست، که خز را روی دوش میاندازد و میرود در پارک شهر مینشیند آدمها را نگاه میکند و دزدکی به حرفهایشان گوش میدهد. بعد هم توی راه برگشت، از قنادی سر راه، یک کیک میخرد و به این هیجان دلخوش است که آیا این بار توی این کیک بادام هست؟ اگر هست، خوشیاش کامل است؛ و اگر نیست، باید صبر کند تا هفتهی بعد.
آنقدر روی تنهایی این زن تاکید کردم، آنقدر روی ترساش از ارتباط با آدمهای دور و بر حرف زدم، که یک لحظه به خودم شک کردم. تنهایی؟ ترس؟ ترس کی؟ از چی؟ درست همان لحظه، میانهی کلاس، وسط توصیف زنی که روی نیمکت پارک نشسته و آدمها را نگاه میکند، چهرهی آشنایی را دیدم که آرام آمد کنار میس بریل نشست، کیفاش را باز کرد، روزنامه ای بیرون آورد و مشغول خواندن شد. گاهی سرش را بلند میکرد و به سر و صدای کسانی که رد میشدند توجهی میکرد. گاهی هم دفترچه کوچکی از کیفاش بیرون میکشید و چند خطی مینوشت و بعد چشماناش را توی پارک میدواند دنبال آدمها. جمعه بود. پارک آزادی شیراز. مثل خیلی جمعهها و روزهای دیگر. روی همان نیمکت روبهروی میدان وسط پارک. میس بریل با آن شال خزش، و من با روزنامهام. دیدم میس بریل به من نگاهی انداخت، ولی چیزی مانع شد که سر صحبت را باز کنیم. تنهایی؟ ترس؟ ترس کداممان؟
من هنوز هم آن دفترچه را دارم. «آدمها مثل آبشار از پلهها پایین میآیند، و رد میشوند از کنار عقاب پیر وسط میدانِ پارک که بالهایش تا ابد گشوده کرخت مانده و جیغی از ته گلویاش خفه شده است بدون اینکه نگاهش کنند.»
آنجا، درست وسط کلاس، میس بریل از کنارم رد شد و رفت ته کلاس نشست؛ لبخندی زد و سرش را به علامت سلام پایین آورد. نمیدانم چند نفر متوجه شدند که سرم را به احترام او پایین آوردم. نمیدانم چند نفر لرزهای که بر اندامام افتاد را دیدند. ولی تا آخر کلاس، زیر نگاه خیرهی آن زن، هر چه دربارهی او میگفتم تکهای از وجود خودم بود که نمایان میشد.
میس بریل حداقل چند روزی مهمان من خواهد ماند. مطمئنام بعداً هم جای دوری نمیرود. همین نزدیکیها خواهد بود. جایی که هنوز صدای گریه کردناش را توی تنهاییاش بشنوم.
این منم گمشته ای حیران که دیوانه ی بی نهایتی ست افسوس که سر خورده ام به اعماق گودالی چهار حرفی
د
ن
ی
ا
من انسانم تبعیدی همیشگی فاصله ها و محکوم به زنجیر قید و بندها من انسانم با وجدانی وحشی که پیشه اش خودآزاری ست.
باز هم همون مشکل همیشه...
شروع یه پست...
این دفعه خیلی غمگینم...
غمگین تر از همیشه...
نمی دونم میتونید جای من باشید یا نه...
یکی باهات یه شوخی میکنه...
همه احساسات به بازی گرفته میشه و در آخر میگه ببخشید...
فقط یه شوخی بود ، و فقط خودم رو دیدیم...
احساس خودم دیدم و فقط...
تو هیچ...
تو و احساس و وجود تو هیچ...
هیچ...
هییییییییچ چ چ چ چ چ ...............
دارم کپک زدن مغز آدم ها رو میبینم...
آخه پس کی می خواین این تفاله های ذهنتون رو بذارید بیرون از زندگیتون؟
یه کم اگه به خودم نگاه کنم می فهمم که زندگیم فقط همین شده...
خسته شدم از بس نا امید نشدم و همه دست و پاهام گرفتن و کشیدنم پایین...
این قدر محکم که صدای پکیدن مغزم داره اطرافم کر میکنه...
بسه دیگه...
دوردست های سفید را دیدم
تفاله های ذهنم
بر باد رفت
باز هم در این خلا
اشتباهی جان گرفته اند سایه ها...