چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

نزدیک و دور

خیلی وقته که پست جدید نذاشتم. آدم وقتی ازدواج میکنه ، کلی مسعولیت روی دوشش میوفته. 

وقتی هم که فرشته کوچولو تو زندگیت میاد دیگه این مسعولیت بیشتر میشه... 

داشتم آخرین یادداشتم نگاه میکردم... یادش به خیر دوران شیرینی بود ، دوران بارداریم.. 

الان پسرم 5 ماهش هست ، با یک دنیا شیرین کاری و خوشمزه بازی... 

جدیدا هم که میخواد دندونش در بیاد و کلی آه و ناله میکنه و غر میزنه... گاهی هم پوووووف... 

وقتی فکرش رو میکنم میبینم ، چقدر زود داره میگذره این روز ها ... 

یادش به خیر ... 

گاهی هنوز باور نمیکنم که از دختر بابا بودن دور شدم ، و حالا شدم یک زن ، یک مادر ، و تکیه گاه خانه یا به قول آقامووون ستون زندگیش... 

 

ولی هنوز هم دلتنگ خونه هستم ... 

دلتنگ دختر بابا بودن... 

دلتنگ شیطنت های دخترانگیم... 

دلتنگه ...

کوچولوی شیطون من

همین دیگه ، الان دقیقا این حس رو دارم....

یه حس قشنگ از وول خوردن و لگد زدن های نی نی ....

البته دیگه نی نی نیست باید بهش بگم آقا امیر علی گل...

تازه عکسشم جلوی چشمم هست الان ، اینقدر کوچوله که آدم خنده اش میگیره .....

خخخخخخ


من و تو و اون

میدونی وقتی یه تیکه کاغذ وسط یه جعبه پلاستیکی رو میگیری دستت و بعد چند دقیقه 2تا خط قرمز روش میبینی یعنی چی؟

این حس رو فقط یه زن میفهمه...

حسی که قشنگ ترین حس دنیا هست...

یعنی تا چند وقت دیگه مامان میشی 

یعنی حس ضربان قلب یه موجود کوچولو...

یعنی یه زندگی همراه زندگی تو جون میگیره و بزرگ میشه...

واسم دعا کنین ... دعا کنین یه دوره بی خطر و پر از حس های قشنگ رو بگذرونم...

دل تنگم...

آخرین ترم دانشگاه هم شروع شده. و به یک چشم به هم زدن تموم میشه...

مثل عمر من که هر روز داره میگذره..

میدونی این نه واسه مخاطب خاص هست نه عاشقانه هست فقط کمی دلتنگیه..

گاهی دلم تنگ میشه واسه خودم واسه خود سال 84 ام یا خود سال 87...

بهترین دوره زندگیم زود گذشت... خوب یا بد گذشت... نمیدونم چرا گاهی دلم میخواهد برگردم و فقط توی اون دوران زندگی کنم...

اون موقع ها پیش خودم میگفتم ازدواج  کنم زیباترین مرحله زندگیم شروع میشود...

الان راضی هستم ولی دلتنگیم بیشتر از رضایتم هست...

ازدواج منو عوض کرد... بهم بال و پر نداد و فقط بال و پرم رو گرفت ..

نمیدونم کی این بغض دلتنگی برای خودم  شکسته بشه ...

شاید هیچ وقت نشکنه و فقط خاطره بشه... شاید هم یه روز صبح لگد بزنم به تموم من هایی که من نیست و برگردم با یه چمدون...

 به اون من سابق با یه چمدون تجربه و باز هم خاطره...

شاید هم اون موقع دوباره به یه مرحله برسم که باز هم دلتنگ بشم واسه این دوره...

تنوع طلب نیستم ولی دلم تنگه ...

خیلی تنگه

پاییز زندگی من...

بـــرگ پـــاییــزی

راهـی نـدارد جـــز سُــــــــقوط….

وقـتی می دانـد

درختـــــــــــ…

عِشــقِ بَـــرگ تـــــازه ای را در دِل دارد…..!

جز خوبی...

به همین زودی ترم 2 کارشناسی هم تمام شد. الان تو دفتر کانون نشستم و دارم به یه پست قدیمیم فکر میکنم. 

نوشته بودم ترم 3کاردانی تمام شده و...

چه قدر زود میگذره این دوران و عمر ما. شاید هم یه روز بشینم و بنویسم : امروز هم آخرین امتحان ارشد تمام شده و باید دفاعیه تحویل بدم.

الان که فکر میکنم میبینم هیچ چیز از زندگی ارزش نداره و باقی نمیمونه جز خوبی ها...

گاهی آدم کارایی انجام میده که دیگه راه برگشتی نداره و مجبوره تا آخرش بره؛ چه حس بدیه ادامه دادن اجباری...

بسه خسته شدم... 

اه...

حرف دل من...

آدم گاهی به جایی میرسد که دست به خودکشی می زند 

نه اینکه تیغ بردارد رگش را بزند 

نه! 

قید احساسش را می زند...  

 ...................................................................................................................... 

 

دلم یک غریبه میخواهد 

که بیاید  

بنشیند 

پای حرفهایم 

و هنگامی که تمام شد 

بلند شود و برود 

انگار نه انگار...

تف...

وقتی خونه بابام بودم فکر میکردم کاش بشه مستقل بشم... 

کاش بشه برم یه جاااایی ته دنیا که دریا باشه و من و خودم... 

حالا ازدواج کردم ... 

 اومدم یه جایی ته دنیا... 

کنار دریا و تنهایی... 

امروز کنار ساحل به این فکر میکردم کاش میشد برگشت خونه پدری... 

کاش میشد الان پیش مامان و بابام بودم و لنگم دراز میکردم و میشنستم چرق چرق تخمه میشکستم... 

و الان که پشت این دکمه ها هستم دلم میخواد که ای کاش میشد... کاش برمیگشتم به 19 سالگیم... 

به یه دوران خوش و زود گذر ،و همیشه میموندم تو همون دوران...  

ولی حیف ما آدما همیشه حسرت روزی که گذشته میخوریم و میترسیم از روزی که میخواد بیاد...